بُهلول قاری ای را سنگ زد. گفتند “چرا می زنی؟”
گفت “زیرا قاری دروغ می گوید.”
فتنهای در شهر افتاد. خلیفه بُهلول را حاضر کرد.
گفت “من صوتِ او را میگویم. قولِ او را نمی گویم.”
گفت “این چه گونه سخن باشد؟ قولِ او از صوتِ او چون جدا باشد؟”
گفت” اگر تو که خلیفه ای فرمانی بنویسی که عاملانِ فلان بُقعه
چون این فرمان بشنوند باید که حاضر آیند هر چه زودتر، بی هیچ توقّف،
قاصد این فرمان را آنجا بُرد، خواندند و هر روز میخوانند والّبته نمیآیند،
در آن خواندن صادق هستند و در آن گفتن که سمعاً و طاعتاً؟”
خوشحالم که هنوز ادبیات زنده است.
سلام داستان بهلول و قاریو خوندم ولی راستش نثرش قابل فهم نبود ایکاش اونو به فارسی قابل فهم مینوشتید.
معنی روان بهلول و قاری